#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_27
رها واسه ناهار موندوبعدش تقریبا ساعت 4 بعد از ظهر رفت.
وقتی رفتم زیر باباوپویا از کارخونه برگشته بودن وهمه تو سالن نشیمن بودن
وداشتن با هم حرف میزدن.
رفتم روی مبل تک نفره نشستم وروبه همه گفتم:
به به میبینم که جمعتون جمعه...-
پویا پرید وسطه حرفمو گفت:
آره فقط خرمگسمون کم بود که اضافه شد.-
پریا بهم اشاره کرد که هیچی نگم وخودش به پویا گفت:
-عزیزم اینجا دیگه مربا نیست ولی چایی هست اگه مایلی سرت بره توش
دوباره پریسا رو اذیت کن.
پویا-نه همسرم بنده اصلا غلط میکنم نازک تراز گل به ایشون بگم.
منومامان وبابا فقط داشتیم بهشون میخندیدیم که بابا رو به من گفت:
-دخترم تو قصد نداری که شاغل بشی؟
خودمم تو فکرش بودم ولی...
من-میدونی بابا خودمم تو فکرشم ولی معلوم نیست که بخوام ایران بمونم
یا نه.
مامان با عصبانیت رو به من گفت:
-یعنی چی که معلوم نیست؟فکر اینکه دوباره بخوای از ایران بریو از سرت
بیرون کن.
من-مادرمن گفتم که این یه احتماله...
romangram.com | @romangram_com