#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_23
وقتی از خونه ی پدربزرگ برگشتم هنوزم تو شوک بودم...داشتم به این
فکرمیکردم که پدرجون چی پیش خودش فکرکرده که من با پرهام عروسی
میکنم...هه عمرا...اصلا کجای این زمین خاکی دیدین که ادم با برادر خودش
ازدواج کنه واقعا مسخرس...پدربزرگ تا یه هفته قبل از دادگاه بابا بهمون
فرصت داده تا فکر کنیم از الانم که جوابم معلومه.
…………………..
امروز از وقتی از خونه ی پدرجون برگشتیم کلی گریه کرده بودم...حتی
مامان بابای منو پرهامم اجازه ی دخالت تو این موضوعو نداشتن...امروز با
حرفای پدرجون مجبور شدم که بیشتر فکر کنیم هم من هم پرهام چون چه
بخوایم چه نخوایم سه تا خانواده درگیر این موضوعن...
.....................................
امروز زن پرهام شدم هر چه قدر منو پرهام التماس کردیم فایده نداشت از
طرفی هم با قبول نکردن شرط هممون به خاک سیاه مینشستیم.
چون با قبول نکردن شرط پدرجون نمیزاشت که پویا وپریا باهم ازدواج
کنن...پدرمم به زندان میرفت...خانواده ی من ،پرهام ورها آواره میشدیم ولی
اگر منو پرهام این شرطو قبول میکردیم هیچ کدوم ازین اتفاقا نمی افتاد.
....................................
تقریبا یه ماه گذشته نه کنکور دادم ونه از خونه پامو گذاشتم بیرون ونه از
بقیه
خبر دارم...یه تصمیم گرفتم ...اره... خودشه... باید برم...چون نمیتونم بمونم
romangram.com | @romangram_com