#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_22

نزاشتم حرفش کامل شه وسط حرفش گفتم:

-سلام داداشی...

دهن پویا همون طور بازمونده بود...رفتم تو نور جلوش ایستادم...هنوزم متعجب

بود وبا دهان باز نگاه میکرد لابد فکر میکنه واقعی نیستم منم برای اینکه باور

کنه...دستمو بردم طرف چونش دهنشو بستم وگفتم:

-دهنتو ببند پشه مشه نره توش.

پویاهم به خودش اومد...دستمو گرفت...کشیدم تو بغلش با صدای بغضی گفت:

-عزیز دلم خودتی...نفسم...عمرداداش...جون داداش.

من-آره داداشی منم...خود بیمعرفتم.

پویا منو از آغوشش اورد بیرون وبدون هیچ حرفی دستمو گرفت به طرف در رفت

********

تقریبا سه روزی از اومدنم میگذشت...همه ازدیدنم شوکه شدن چون هیچ

وقت فکرنمیکردن به این زودی برگردم...هنوز اون مردو ندیدم حتی هنوزم

وقت نکردم رهاهم ببینم...تنها خبری که تونست منو واقعا خوش حال کنه

این بود که پریا پنج ماهه باردار بود وای که چه در خوشحال بودم که دارم عمه میشم.

ساعت تقریبا ازنیمه گذشته بود خوابم نمیبرد...رفتم در کشوی میز ارایشم

رو باز کردم نگاهم به دفترچه خاطراتم افتاد بازش کردم وبه گذشته ها

برگشتم.

******************

هشت سال پیش


romangram.com | @romangram_com