#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_21

به طرف صدا برگشتم...

من-چه طور؟

مرد-گفتم اگه میرین من ببرمتون...راننده آژانسم.

منم دیدم طرف پیره...بهشم نمیخوره خلاف باشه...بله رو دادم وبه طرف ماشین

رفتم.

خاک برسرت پریسا مگه به خواستگارت بله دادی که میگی بله دادم...خوب به

من چه یهویی شد...سوارماشین که شدم...ایران تقریبا ساعت 10:30 شب بود

نمیدونم چرا استرس داشتم...خوب معلومه خنگول چون بعد سالها داری خانوادتو

میبینی...ااا راست میگی؟؟؟؟...بسه پری اینقدرچرت نگو

هنوزم آدرسمونو میدونستم به راننده آژانس دادم...داشتم به خیابونا نگاه

میکردم زیاد عوض نشده بود...تو راه به دایی زنگ زدم که رسیدم...واقعا مدیون

دایی بودم...داییم روانشناس بود وقتی رفتم سوئد اون بود که منو به حالت عادی

برگردوند...خانوادشم که اونقدرخوبن که تعریفی نیستن.

رسیدم در خونه پیاده شدم جلوی درخونم ایستادم...داشتم به عکس العمل

خانوادم فکر میکردم که صدای یکی منو از فکر اورد بیرون...

پویا-ببخشید خانم میتونم بپرسم درخونه ی ما چی کاردارین؟

استرسم بیشتر شد...صدا صدای پویا بود...

برگشتم ولی اون منو نمیدید تو تاریکی بودم ولی صورت اون پیدا بود.

اشکام ومدن پایین...پویا دوباره گفت:

-ببخشید مثله اینکه سوال:


romangram.com | @romangram_com