#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_2
میکردم...توفکر
بودم که یه دفه ای بازم این پویای خرف مثله گاو سرشو انداخت پایین اومد تو.
من-هووووو بازم درنزدی اومدی تو اتاقم.
پویا-اولا هووووو به خودت دوما زودباش دیگه چه قدرطولش میدی الان آقاجون زودتر ازما میرسه اون وقت ماباید به جای اون سوپرایز بشیم.
من-خیلی خوب تموم شد بریم.
وقتی رسیدیم پایین بابا داشت سوار اون هلویی که هفته ی پیش خریده بود
شد هوس کردم من رانندگی کنم برا همین خودمو لوس کردمو گفتم:
-باباجونم...
نزاشت ادامه حرفمو بدمو گفت:
-امکان نداره.
من-چرا؟
بابا-تاوقتی که گواهینامه نگرفتی ابدا.
من-ااااا بابا پس چه طور ماشین مامان میشه.
مثل همیشه پویا خودشو وسط بحث من وبابا انداخت وگفت:
-اولا مگه من ازجونم سیر شدم که تو بشینی پشت فرمون بابامن جوونم تازه
هنوزمجردم دوما تو این عروسکو میزاری جای اون لگن سوما تاوقتی من هستم
تونباید رانندگی کنی.
من-وقتی گفتم جسد خودتو بنداز وسط....ریقو.
بعدم بدون توجه به اون رفتم روی صندلی شاگرد نشستم بابا اومد ماشینو
روشن کردو رو به پویا گفت:
romangram.com | @romangram_com