#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_18
هشت سال بعد
من-آخه سارای احمق توچقدر ضایعی؟هان؟
سارا-خوب به من چه وقتی تو درس میخونی دیگه چه فایده ای داره من بخونم وقتی میتونم همه رو ازروت بنویسم.
من-فکرنمیکنی زیادیت بشه من درس بخونم بعد تو نمره خوب بگیری؟
سارا-دیگه...دیگه
منم یه چشم غره بهش رفتم ورسوندمش دم خونش وپیاده شد ورفت.
منم رفتم طرف خونه دایی تیام...تقریبا هشت سالی میشد که اومدم استکهلم
یعنی ازبعد از اون اتفاق.....اه پریسا خفه شو دیگه نباید یاد اون باشی.
تقریبا یه هفت سالی میشد که با سارا دوست شده بودم چون تنها دختر ایرانی
بود ولی ازکوچیکی سوئد بزرگ شده بود وقتی باهاش دوست شدم زیاد ایرانی بلد نبود ولی از صدقه سری من الان مثه بلبل حرف میزنه.رسیم خونه دایی ازماشین پیاده شدم وزنگ درو زدم.زندایی کارلا درو بازکرد.
-بازم مثله همیشه کلید یادت رفت پری خانم؟
عادتش بود بهم بگه پری منم عادت کرده بودم...رفتم یه ماچ گنده رو لپش کاشتم وگفتم:
-شما که میدونی چرا ازم میپرسی؟
کارلا-باید بهت بگم تا یاد بگیری.
من-چششششششششششم.
رفتم طبقه بالا خونه دایی اینا دو طبقه بود اتاق من وتارا(دختردایی تیام) بالابود
رفتم تو اتاقم که رو پاتختی دوباره اون بلیط لعنتی رو دیدم...قراربود دوهفته ی
دیگه بعد از هشت سال به ایران برگردم ولی اصلا خوش حال نبودم چرا که اون باعث شد که هیچ وقت به کشورم فکرنکنم...الانم اگر اصرار خانوادم نبود برنمی
گشتم ولی بالاخره باید که برگردم وتکلیفمو روشن کنم. دوباره با یاد اون موضوع بغض کردم...لباسامو دراوردم ودست به دامن ویالونم شدم همیشه ناراحتی هامو با ویالون از بین میبرم.
نمیدونم که چه قدر ویالون زدم...چه قدر مقاومت کردم در برابر گریه ولی بازم سیل اشکام راه گرفت.
romangram.com | @romangram_com