#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_16
منم گفت:
-خوب راستش ...راستش شما که میتونی به پدرمو عمو شهرام وبابای رها
کمک کنین چرا نمیکنین؟یعنی شما حاضری تک پسرتون بره زندان؟
پدرجون-معلومه که نه.
من-خوب چرا بهشون کمک نمیکنین؟
پدرجون-پدرت وشهرام کمک منو قبول نکردن.
داشتم شاخ درمیوردم یعنی چی؟؟؟؟؟
من-آخه چرا؟
پدرجون-چون شرطمو قبول نکردن؟
من-مگه شرط شما چی بوده؟
تاآقاجون میخواست حرفی بزنه مادرجون اومد وگفت:
-حاجی اگه فرهاد میخواست بگه خودش میگفت.
منم که نفهمیدم مادرجون کی اومد بهش سلام کردم وبه جای پدرجون گفتم:
-اما مادرجون ما تو شرایط بدی هستیم من باید شرطو بدونم تا شاید کمکی کنم.
مادرجون خواست حرفی بزنه که پدرجون گفت:
اگر که میخوای بدونی شرط چیه به پرهامم خبربده که بیاد.-
من باتعجب پرسیدم:
-پرهام برا چی؟
پدرجون-کاریو که گفتم انجام بده.
بعدش بلند شدودست مادر جونو گرفت وبه طرف ساختمون رفت...منم به پرهام زنگ زدم.
romangram.com | @romangram_com