#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_146

**********

روی تخت خوابیده بودیم...پرهام که تقریبا بیهوش شده بود ولی من به خاطر لگدایی که بچه به شکمم میزد نمی تونست بخوابم خیلی درد داشتم دیگه با آخرین ضربه ای که زد نتونستم تحمل کنم و جیغم رفت هوا...پرهام بیاره از جا پرید و با نگرانی رو به من گفت:

-چی شده عزیزم؟

من-پر..ها..م فکر...کنم...وق..وقتشه.

پرهام سریع لباس پوشید و لباسای منم تنم کرد و روی دستاش بلندم کرد و گفت و به طرف در دوید.

**************

چشامو باز کردم...نگاهی به دستم کردم که تو دستاش بود و پرهام سرشو روی دستامو گذاشته بود...متوجه شدم که شکمم تخت شده با نگرانی گفتم:

-پرهام...پرهام

پرهام سریع سرشو اورد بالا و گفت:

-جانم...جانم عزیزم به هوش اومدی.

بدون توجه به دردی که داخل ناحیه ی شکمم داشتم با گریه گفتم:

-پرهام بچمون بچمون چی شد؟

پرهام دستشو اورد و اشکامو پاک کرد وگفت:

-عزیزم گریه نکن بچمون هم سالمه پرستار رفته که بیارش.

در همون حین پرستار با تختی کوچیک وارد اتاق شد و گفت:

-خانمی به هوش اومدی بیا ببین که بچت چه دلی از همه برده.

و بچه رو گذاشت تو بغلم قرار داد...با دیدن موجود سفید و تپله و مو مشکی که خبر ازین میداد که شبیه پدرش شده رو تو بغلم فشردم و رو به پرهام که با خوشحالی به منو پونه نگاه میکرد گفتم:

-پرهام میبینی چقد نازه.

پرهام همونجور که که داشت با انگشت اشارش گونه ی پونه رو ناز میکرد تو چشام نگاه کرد و گفت:

-خوب معلومه که نازه وقتی پدری به این خوشکلی داره.


romangram.com | @romangram_com