#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_145
دو ســــــال بـــعــد
من-آفرین آفرین بگو عمه...عمه...ع.م.م.ه...عمه
خودمو کشتم ولی پارسا نمیگفت عمه...پریا و پویا بازم پارسا گذاشته بودن خونمون و خودشون رفتن عشق و حال...صدای در و شنیدم که باز شد و پرهام اومد داخل...
پرهام-خانومم...خانمی کجایی؟
من-سلام اینجام.
پرهام اومد داخل همینکه پارسارو دید بغلم بهم چشم غره ای رفت و پارسارو از بغلم گرفت و گفت:
-صد بار بهت گفتم پارسا سنگین شده با این وضعت نگیرش بغلت.پونه ی بابا اذیت میشه.
و گونه ی پارسارو که داشت توی بغلش دست و پا میزدوبوسید.
من-عزیزم نگران نباش پونه ی مامان حاش خوبه.
پرهام پارسا بغل کنارم نشست و گفت:
-باید نگران باشم ولت کنم که..
وسط حرفش پریدمو گفتم:
-اهه ولش کن سه ساعت دارم با پارسا کلنجار میرم که بهم بگه عمه ولی نمیگه تو رو خدا ببین میتونی بهش یاد بدی.
پرهام ابروهاشو بالا انداختو گفت:
-خوب معلومه که نباید بهت بگه عمه.
من-پس چی باید بگه؟
پرهام-باید بهت بگه زندایی.
چشم غره ای بهش رفتمو گفتم :
-من عمشم پس باید بهم بگه عمه.
پرهام-نخیر شما زن منی پس باید بهت بگه زندایی.
romangram.com | @romangram_com