#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_144

پرهام-پدرجون کاری داشتین باهامون؟

پدرجون نگاهی بهمون انداخت و گفت:

-شما هیچ وقت واستون سوال نشده که چرا من شما اجبارکردم که با هم ازدواج کنید؟

منو پرهام بهم نگاهی انداختیم ومن گفتم:

-خوب چرا؟ ولی دلیلش چی بوده؟

پدر جون-واسه اینکه تو خیلی شبیه مادر بزرگت بودی برای همین دوست داشتم با پرهام که شبیه من بود ازدواج کنید و مثل زندگی عاشقانه ای داشته باشید.

پرهام نگاهی از سر تعجب بهم انداخت و گفت:

-پدرجون ولی پریسا که شبیه مادر جون خدا بیامرز نیست که...

پدرجون-چرا هست...خیلیم هست ولی شبیه مادربزرگ اصلیش...

شوکه تکونی خوردم و گفتم:

-منظورتون چیه پدرجون؟

پدرجون-بیست و پنج سالم بود.فرزند آخر و تک پسر حاج غلام و خاتون بانو بودم خدا بعد از دو تا دختر منو به پدر و مادرم بخشیده بود برای همین حاج غلام از همه نوع امکانات منو بهرمند کرد .به خاطر همین مغرور بودم و به زیبایی ظاهری هم که داشتم بیشتر مغرور میشدم حرف حرف من بود کسی جرات نداشت روی حرفم حرف بزنه .عشق رو قبول نداشتم در واقع اصلا میلی به جنس مخالف نداشتم به خاطر همین وقتی که پدرم اسممو روی دختر عموم (مادر جون)گذاشت چیزی نگفتم چون واسم اهمیتی نداشت وقتی بیست و پنج سالم بود که پدرم منو واسه ادامه تحصیل فرستاد آلمان...اونجا وقتی وارد دانشگاه شدم بازم بدون توجه به بقیه فقط سرم به درسم گرم بود عادت داشتم همه دخترا دنبالم باشن ولی من بهشون توجه نداشته باشم از نظر درسی از همه بهتر بودم ولی توی کلاسم یه دختری که از نظر درسی باهام رقابت میکرد...همین باعث شد که توجهم بهش جلب بشه واقعا زیبا بود...اسمش اریکا بود اونم مغرور بود و به پسرا روی خوش نشون نمیداد ولی انگار که با من سر لج داشته باشه عادت کرده بودم که باهاش کل کل کنم و اذیتش کنم...و سرانجام این کل کلا باعث شد که یک دل نه صد دل عاشقش بشم بماند که چقدر طول کشید که راضیش کنم وقتی برگشتم ایران و پدر گفتم که عاشق یک دختر آلمانی شدم واسه اولین بار زد توی گوشم و گفت که به زودی مراسم ازدواج منو دختر عموم رو برگذار میکنه ولی من کوتاه نیومدم و اوناهم کوتاه نیومدن وقتی تصمیم گرفتم که برگردم آلمان و بدون حضور خانوادم با اریکا ازدواج کنم پدر گفت که دیگه پسری به اسم من نداره ... من برگشتم آلمان و با اریکا که به تازگی مسلمان شده بود ازدواج کردم یک سال بود که ازدواج کرده بودیم همیشه پرنسس صداش میکردم ...خوشبخت بودیم که با حامله شدن اریکا بیشتر خوشبخت شدیم که متوجه شدیم اریکا سرطان گرفته وقتی این خبرو شنیدم دنیا روی سرم آوار شد ولی چون اریکا حامله بود نمیتونست دارویی مصرف کنه...وقتی که گفتم که بچه رو سقط کنه قبول نکرد در واقع اون بین خودشو بچمون .اونو انتخاب کرده بود.بچمون که به دنیا اومد اسمشو گذاشتیم فرهاد ولی اریکا نتونست بیماریشو تحمل کنه و وقتی فرهاد سه ماهش بود درگذشت ومن موندمو یه پسر سه ماهه توی یک کشور غریب نمیدونم پدرم چطور موضوعو فهمیده بود ولی اومد آلمان ومنو فرهاد رو برگردوند ایران...برگشته بودم و فرهادو سپردم به مادرم و خودم هم میرفتم کارخونه وقتی فرهاد نه ماهش شد کم کم صدای همه درومد که فرهاد نیاز به مادر داره و اینجور حرفا و من که بعد از اریکا که دلمرده شده بودم کاری بهشون نداشتم پدرم دوباره دختر عموم رو بهم پیشنهاد کرد اون پام واستاده بود و و منتطرم بود باهاش ازدواج کردم و به مرور بهش علاقه پیدا کردم و از اونم صاحب یک دختر زیبا شدم ولی همچنان به یاد اریکا بودم سالها گذشتم پسرم فرهاد یک پسر داشت و حالا زنش یک دختر حامله بود وقتی به دنیا اومد و من دخترشو دیدم دوباره شور زندگی در من به جریان افتاد چشمای آبی نوم خبر ازین میداد که اون شبیه کسی شده که من یک روزگاری شیدای اون بودم همون موقع تصمیم گرفتم که اسم نوم پرهامو که شبیه به من بودو روی اون بزارم تا دوباره دوران جوونی خودم و همسرمو زنده کنم.

***********

داخل ماشین نشسته بودیم و هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم...باورکردنی نبود ولی وقتی پدرجون عکس اریکارو به من نشون داد واقعا تعجب کردم خیلی بهم شباهت داشتیم...

پرهام-به چی فکر میکنی؟

من-اینکه واقعا این جا دنیای عجیبیه...

پرهام-اوهوم.

من-همیشه از خودم میپرسیدم که شبیه کیم...ولی هیچ وقت انتطار اینو نداشتم دیگه.

پرهام-هیچ کس باور نمیکنه.

***********


romangram.com | @romangram_com