#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_143

بعد از مدتی ازش جدا شدم و مست شده از این بوسه عاشقانه گفتم:

-عزیزم خیلی دوست دارم.

پرهام-منم همینطور عشق من.

و دوباره روی صورتم خم شد.

*****************

یک ماهی از اعتراف عاشقانمون داخل شمال میگذشت و ما هم حالا دنبال کارای عروسیمون بودیم .همه ازین تصمیممون خوشحال بودن وخصوصا پدرجون و منو پرهام تصمیم گرفتیم که عروسیمونو با جشن عروسی میلاد و سارا یکی کنیم و خبر خوب دیگه این بود که دایی تیام هم تصمیم گرفته بودن که به ایرا ن برگردن واینجا زندگی کنن...وقتی از شمال به تهران برگشتیم در کمال بدجنسی تصمیم گرفتم که به خونه ی پدر ومادرم برگردم و تا قبل عروسی به خونه پرهام نرم...قیافه پرهام وقتی این خبرو شنید زیادی خنده دار بود وقتی بهش خندیدم اول کلی غرغر کرد و ازون به بعد هی میگفت:

-شب عروسی نشونت میدم ببینم اونموقع می خوای چی کار کنی؟

منم بهش میگفتم که کاری نکن که شب عروسی برم خونه مامان و بابام...خلاصه کلی حرصش دادم...قرار بود که عروسی رو توی خونه باغ پدر جون برگزار کنیم یک روز قبل از عروسی بود که با پرهام بعد ازینکه کارمون تو بیمارستان تموم شد رفتیم خونه باغ تا ببینیم چیزی کم و کسر نباشه که پدرجون بهمون گفت بریم اتاقش کارمون داره...پرهام بهم نگاهی کرد وگفت:

-یا قمر بنی هاشم باز چی شده؟

خنده ای کردم و مشتی به بازوش زدم که گفت:

-دست بزنم که داری حداقل یکم بهتر رفتار کن تا فرداشب یکم بهت ارفاق کنمو و کم تر اذیتت کنم.

قیافمو مظلوم کردمو گفتم:

-دلت میاد منو اذیت کنی.

روی صورتم خم شد وگفت:

-صد بار بهت گفتم قیافتو اینطور نکن.قلبم ضعیفه.

من-خجالت بکش اینجام جای این کاراس یکی الان میبینه.

پرهام کلافه نگاهم کرد و آخرشم یه بوسه کوچولو ازم گرفت و ازم فاصله گرفت و گفت:

-فعلا مجبورم.

وبعدش با هم به طرف اتاق پدرجون رفتیم.

کنار هم روی یک مبل دو نفره نشسته بودیم پدرجونم روبرومون نشسته بود...


romangram.com | @romangram_com