#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_14

آه ازنهادم برخاست وبه این فکرکردم که چرا این چند روز ازپرهام خبری ندارم حتی پویا هم بازار شوخیشو جمع کرده بود.

من-خوب به پلیس خبر بدین؟

ایندفعه مامان به جای بابا گفت:

-دادیم قربونت برم دادیم ولی معلوم نیست کی پیدا شه؟

منم که دیگه طاقت گریه ی مامانو نداشتم رفتم بغلش کردم وبهش گفتم:

-آخه قربونت برم چرا گریه میکنی؟

مامان-چونکه طلب کارا از پدرت شکایت کردن.

این دفه اشکای منم جاری شد روبه پدرم گفتم:

-آخه چرافقط شما؟

بابا-چون چکا به نام من بوده.

من-خوب آقاجون...

بابا پرید وسط حرفمو گفت:

حرفشو نزن.-

من-چرا؟آقا جون که کمک میکنه؟

مامان خواست چیزی بگه که بابا نزاشت وگفت:

دخترم تو به فکردرست باش نباید این چیزا تو درست تاثیر بزاره.-

خوب فهمیدم که بابا حرفو عوض کرد منم دیگه چیزی نگفتم.

ازوقتی رها فهمیده میگه الان باید مثه رمانا بریم زن یکی ازین طلب کارا بشیم یا میگه شاید این قدرفقیر بشیم که بریم خونه مردم کارکنیم. منم وقتی این چهارروزگذشت دیدم هرروز همه بیش تردارن توی منجلاب فرو میرن به خاطرهمین خودم لباس پوشیدم ورفتم که قضیه رو به پدرجون بگم تو این چند روزم همش به این فکرمیکردم که شرط پدرجون ممکنه چی باشه... خیلی کلافه بودم...آخه همش وقتی ازمامان بابا میپرسیدم یه طوری تفره میرفتن...برای همین به کسی نگفتم دارم میرم عمارت...

ولی ای کاش نمیرفتم چونکه.....

پول تاکسی رو حساب کردم وپیاده شدم...زنگ عمارتو زدم.مش رحیم اومد درو بازکرد.


romangram.com | @romangram_com