#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_136
یک هفته ای از اومدنم به ویلای خانوادگیمون داخل شمال میگذشت...با رها هماهنگ کردم بودم که واسم مرخصی رد کنه در واقع با خودم کنار اومده بودم...میخواستم هم خودم و هم پرهامو از این شر این زندگی اجباری خلاص کنم و من به نفع پرهام کنار بکشم هر چقدرم که من اذیت بشم مهم نیست مهم اینه که پرهام خوشبخت باشه...در واقع به این بیت شعر معتقد بودم:
-عشق آن نیست که به یادش باشی
عشق آن است که به یادش باشی
در واقع پرهامم مثل من عاشق بود ولی عاشق یک نفر دیگه...یک ساعتی میشد که کنار ساحل نشسته بودم که با صدای جیغ و داد یه نفر شوک زده به طرف عقب برگشتم.با دیدن رها که به طرفم می دوید هم خوشحال شدم هم تعجب کردم.
رها با همون صدای جیغش در آغوشم گرفت وگفت:
-سلااااام...دلم واست تنگ شده بود نامرد نباید بهم زنگ بزنی.
از بغلش درومدم وگفتم:
-سلام منم همینطور...چطور شد اومدی شمال؟
رها-هیچی گفتم دیگه زیادی بهت خوش گذشته با بچه ها اومدیم خراب شیم روت...
من-بچه ها؟
رها-آره دیگه اکیپمون کامله فقط میلاد و سارا نیومدن که اوناهم تا چند روز دیگه میان.
بعدش دستمو گرفت و به طرف ویلا کشوند و گفت:
-بیا بریم چقد سوال میپرسی بچه ها رفتن استراحت منم خستم بیا بریم.
وارد ویلا که شدم دیدم آرمان وپویا توی سالن نشستن ...
پویا-به به خواهر گلم...نامرد تو که میخوای بیای شمال نباید به ما هم یه ندا بدی؟
پوزخندی زدم و توی دلم گفتم:آره چقدم که خوش گذشت...جواب دادم:
-یه دفه ای شد.
یه خورده با بچه ها حرف زدیم بعدش بچه ها رفتن استراحت کنن...اونطور که فهمیدم انگار که تاراو پریاوپارسا وپرهام هم اومدن.حالا که پرهام اومده بود میتونستم همینجا راجع به تصمیمم باهاش حرف بزنم.نفس عمیقی کشیدمو به طرف اتاقم رفتم تا کمی بخوابم تا سر دردم بهتر بشه.
**********
ساعت هفت عصر بود که از اتاقم اومدم بیرون به طرف اتاق پویا و پریا رفتم که دیدم پریا پارسا رو تخت خوابونده وداره لباس تنش میکنه...سلامی کردم و رفتم کنار وروجک عمه نشستم.با اون چشای عسلی رنگش خیره شد تو چشام:
romangram.com | @romangram_com