#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_135

من مثله خودش با داد گفتم:

-اصلا به تو چه ربطی داره؟مگه چیکارمی..

پرهام-من همه کارتم...فکر کردی نمیدونم با اون دکتره کافی شاپ بودی...حداقل اگه میخواین قرار بزارین جایی قرار بزارین که دور از محیطی باشه که....

پریدم وسط حرفشو گفتم:

-خفه شو...تو حق نداری به منو میلاد شک کنی...

پرهام-چیزی که عیان چه حاجت به بیان است...درضمن تو خجالت نمیکشی با مرد غریبه قرار میزاری در حالی خودت متاهل هستی؟

دیگه از عصبانیت به حد مرز رسیده بودم وممکن بود فوران کنم...

من-چرا هی به من گیر میدی...خودت چی اگه خیلی به این چیزا معتقدی

خودت چرا با سایه قرار میزاری؟تو چی فکر کردی نمیدونم که چند باره که همدیگه رو میبینین...حالا که خودت اینطوری پس به منم گیر نده...چون منم مثل خودتم...آقا اصلا دوست دارم با میلاد قرار بزارم مشکلی داری؟

پرهام با سیلی که به گوشم زد ساکتم کرد،بانفرت بهش نگاه کردم...خودشم با عصبانیت گفت:

-اصلا میدونی چیه؟آره همه حرفایی که زدی درسته...من با سایه قرار گذاشتم نه یک بار بلکه چند بار میدونی چرا؟چون تو این وسط یه مزاحمی داخل زندگیم...اصلا تو باعث شدی که منو سایه از هم جدا بشیم.

با این حرفی که زد نه تنها غرورم بلکه وجودمو داغون کرد....با چشای گشاد شده نگاهش میکردم اونم انگار خودش تازه فهمیده باشه چی گفته،ساکت شد وبا عصبانیت دستاشو داخل موهاش کرد و روی کاناپه نشست...

پوزخند تلخی نثار زندگیم و خودم کرد...مطمئنا اگه اون یه کلمه حرف میزد یا من گریم میگرفت وبغضم میشکست...راه افتادم وبه طرف اتاقم حرکت کردم وتا خود صبح من بودمو اشکای شبانم وفکرای بی سروتهم...

.............

ساعت 9 صبح بود که از اتاقم خارج شدم وچمدونمم دنبال خودم کشیدم دیشب یک بلیط واسه رامسر رزرو کرده بودم و ساعت 11 پروازم بود...پرهام توی سالن نشسته بود و با صدای چمدونم برگشت اول نگاهی به چمدونم کرد وبعد به چشام خیره شد....

پرهام-ببین پری دیشب...

پریدم وسط حرفشو گفتم:

-نمیخواد چیزی بگی...میخوام یه مدت دور از اینجا باشم وبا خودم فکر کنم و یه تصمیم درست و حسابی واسه زندگیمون بگیرم ،خودم به زودی برمیگردم پس لطفا دیگه هیچی نگو...

وبه طرف در راه افتادم.

**********


romangram.com | @romangram_com