#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_134
نگاهی به ساعتم کردم دیدم ساعت 10:30شب هستش...باعجله از سر جام بلند شدم گفتم:
-واییییی دیرم شد باید برم...
میلی-برسونمت...
با استفهام نگاهش کردمو گفتم:
-الان پس گردنی لازمی ها پس ماشینم اینجا چی کارس؟
میلی-خوب خواستم تعارف کنم.
منم همون طور که به طرف خروجی میرفتم گفتم:
-لازم نکرده در ضمن بدون سارا اینجا پیدات نشه وگرنه خودتو منقرض شده فرض کن.
………..
-اهههه لعنتی آخه الان چه وقته پنچر شدنه...
از ماشین پیاده شدم ونگاهی به چرخ پنچر شده انداختم...خودم به اندازه ی کافی دیر کردم دیگه اینم شده قوز بالا قوز...نگاهی به ساعت مچیم انداختم...ساعت 11 بود...موبایلمو در اوردم تا به پرهام یا به پویا زنگ بزنم...که دیدم اونم باتریش تموم شده...دیگه به آخرین حد عصبانیت رسیده بودم،یه لگد به چرخ پنچر زدم...تو یه اتوبان بودم ولی جرئت نمیکردم سوار ماشینایی که ازونجا رد میشدن بشم....کنار ماشین بودم که دیدم یه ماشین جلوم وایستاد...فکرکردم اونم مثل بقیه مزاحمه ولی با دیدن ماشین که تاکسی بود ورانندش که یه پیرمرد بود نور امید توی دلم روشن شد....
پیرمرد-دخترم مشکلی پیش اومده؟
من-بله آقا ماشینم پنچر شده...میشه خواهش کنم منو برسونید؟
پیرمرد-آره دخترم بیا بالا...
وسایل مورد نیازو از داخل ماشین دراوردم ودرشو قفل کردموسوار ماشین شدم...بعد نیم ساعت رسیدم خونه...از راننده تشکر کردم و پولشو دادم...کلید انداختم و در ورودی رو باز کردم ورفتم طرف آسانسور...داشتم با خودم دعا میکردم که پرهام بهم گیر نده چون اصلا وضعیت روحی خوبی ندارم...وقتی وارد خونه شدم،دیدم همه چراغا روشنه و پرهامم کلافه وعصبی روی کاناپه های هال نشسته...یه سلام زیر لبی کردم وداشتم میرفتم طرف اتاقم که با صدای پرهام ایستادم...
پرهام-تا الان کجا بودی؟هیچ میدونی ساعت چنده؟
من-ببین الان اصلا حوصله ندارم...
ودوباره حرکت کردم که پرهام از پشت بازومو کشید...خودم عصبی بودم وبا این کارش عصبیتر شدم...
با داد گفت:
-یعنی چی حوصله ندارم...جواب منو بده.
romangram.com | @romangram_com