#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_133

-پری میشه وقتی شیفت تموم شد بیای کافی شاپ روبرو پارکینگ بیمارستان...خواهش میکنم میخوام باهات حرف بزنم...

من-باشه میام.

میلی-مرسی...

بعدشم رفت.

اونقد فکرم مشغول بود که اصلا نفهمیدم که زمان چطور گذشت...فقط وقتی به خودم اومدم که روبروی میلاد،داخل کافی شاپ نشسته بودم ومنتطر حرفای میلی بودم ...که صدای میلی عین مته به افکار بی سروتهم خش انداخت:

-شیش هفت سال پیش که پدربزرگم منو برای ادامه ی تحصیل فرستاد سوئد اصلا خوشحال نبودم چون از همه چیز دور میشدم ولی وقتی به خودم اومدم دیدم که همه کارا ردیف شده بود و منم آماده ی رفتن به دانشگاهم اونم داخل یک کشور غریب که هیچ کسی رو داخلش نداشتم از یک طرفم نمیخواستم دوستایی داشته باشم که هم وطنم نیستن...یک روز که کلاسم تموم شده بود و من داخل حیاط دانشگاه نشسته بودم ومنتظر کلاس بعدی بودم صدای دوتا دخترو شنیدم که ایرانی حرف میزدن یکیشون خیلی سلیس ولی یکیشون با یه لهجه ی مسخره،حواسم بهشون جلب شد با دیدنشون ابرومو بالا انداختمو با خودم گفتم که الحق خدا تو خلقتشون چیزی کم نزاشته...چند مدت گذشت دیدم که با اونا همکلاس شدم و بعدش هم که تحقیقات کلاسیمون با هم افتاد خوشحال بودم حداقل با دو تا ایرانی سروکار دارم بعد از گذشت اون تحقیقا کم کم منم اومدم و با هم یک گروه دوستانه رو تشکیل دادیم...به هر دو دختر علاقه داشتم ولی یکیشون به عنوان خواهر ولی یکی دیگشون رو....

به اینجا که رسید کلافه سری تکون دادو گفت:

-اون یکی رو هر کاری کردم نتونستم به عنوان خواهر بپذیرم وروز به روز بیشتر بهش علاقه مند میشدم به خودم اومدم دیدم که دیگه وقتشه برگردم کشورم ولی عشقمو چی کار میکردم پس تصمیم گرفتم که برم و باهاش در این مورد حرف بزنم...حرف زدم ولی میدونی اون چی گفت؟

سری تکون دادمو گفت:

-بهم گفت که نامزد کرده ونامزدشو دوست داره منم با غرور شکستم برگشتم...توی این چند سال نتونستم فراموشش کنم ولی غرور شکسته شدم نمیزاشت ازش خبری بگیرم و وقتی دوبار دیدمش...باهاش طوری رفتار کردم که انگار واسم وجود نداره...

من-به نظرت کمی دیر نیست برای این حرفا؟

میلاد سری تکون داد وگفت:

-شاید ولی درستش میکنم...میرم دوباره ازش خواستگاری میکنم وتا دلش و خودشو به دست نیوردم بر نمیگردم.

با لبخندی که از ته دلم بود گفتم:

-داری کار درستی میکنی...تو و سارا لیاقتشو دارین.

میلی با لبخند گفت:

-برای فردا بلیط دارم...

من-خوشحالم برات داداشم...

میلی-خیلی وقت بود که دیگه بهم نمیگفتی داداش...

من-موقعیتش پیش نیومده بود.


romangram.com | @romangram_com