#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_130

-نمیخواد چیزی بگی پری...خودم میدونستم که بهم هیچ علاقه ای نداره ولی الکی خودمو دلخوش میکردم...

منم واقعا چیزی نداشتم بگم...هرکس یه کاری میکرد...پرهام که به جمعیتی که داشتن وسط باغ میرقصیدن نگاه میکرد،میلی با تارا حرف میزد وپویا وپریا هم که با پارسا مشغول بودن...نگام که به پارسا افتاد دلم واسش ضعف رفت...درحالی که دستامو برای بغل کردنش پیش میبردم روبه پریا گفتم:

-بدش ببینم این خوشگل عمه رو...

وقتی گرفتمش بغلم پویا رو به من گفت:

-آخخ دستت درد نکنه...مواظبش باش تا منو همسر گرامم بریم اون وسط یه قری بدیم...

همه به این حرفش خندیدم و پویا دست پریا رو کشید تا برن وبرقصن....

تارا-ولی پریسا این بچه زیادی شبیه تو و پرهام شده ها به طوری که هر کس ببینش فکر میکنه بچه شماس...

ای بابا اینا تا یه بچه تو پاچه ی ما نکنن ول کن نیستن انگاری...

من-تارا جان حرف نزنی نمیگن لالی ها.

*******************

نیم ساعت از وقتی که شام سرو شده بود گذشته بود...حوصلم سر رفته یه دور با سارا وتارا و یه دورم با رها رقصیده بودم...ولی پرهام عین مجسمه سرجاش نشسته بود و اصلا تکون نمیخورد به طوری که شک کردم که زیرش چسب گذاشتن.

خخخخخخخ.باصدای میلاد به خودم اومدم...

میلاد-پری بیا برقصیم.باید این غذا رو یه جور هضم کنیم بابا.

اومدم با خوشحالی قبول کنم که یه نفر دستمو از پشت کشید...به عقب برگشتم دیدم پرهامه...

پرهام-شرمنده یه یار دیگه پیدا کنید قول این دور رقصو به من داده خانومم.

بعدش بدون هیچ معطلی دستمو گرفت و به سمت پیس رقص رفتیم...از

شانس خیلی خوبمم آهنگش یه آهنگ آروم عاشقانه بود...پرهام دو دستش رو دور کمرم گذاشت منم دستامو گذاشتم روی شونه هاش...به چشمای همدیگه خیره شده بودیم و هیچی نمیگفتیم...

پرهام-هیچوقت تو چشای هیچ مردی اینجور خیره نشو.

منم مثل خودش با صدایی آروم گفتم:

-چرا؟


romangram.com | @romangram_com