#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_129
میلی-دیگه دیگه...نفوذی بودن به درد هین موقع ها میخوره.
به این همه شیطنش لبخندی زدم ،رفتم طرفش وبازوشو گرفتمو گفتم:
-پاشو بریم سر میز ما .
میلی-چرا؟
من-خوب هم سارا وهم تارا میخوان تو رو ببینن...
میلی با چشای گرد گفت:
-مگه داییت اینا هم اومدن؟
من-آره بیا بریم...
میلی با اکراه بلند شد باهم به طرف پرهام که داشت با یکی از دکترای جراحی صحبت میکرد رفتیم...
من-پرهام میگم من با میلی رفتم سر میزمون.
پرهام که داشت حالا با چشای ریزوعصبی نگام میکرد،گفت:
-وایسا با هم بریم.
بعدش اومد طرفم ودستمو گرفت وکشوند طرف خودش به طوری که یک متر با میلی فاصله گرفتم...از یه طرف تو دلم عروسی بود وهمه در خواست شادباش میکردن... ازیه طرفم دستم له شد...
من-میشه دستمو ول کنی...له شد.
پرهام-حرف نزن بیا بریم تا بعدا حالیت کنم.
ازین طور حرف زدنش نمیترسیدم چون منم خوب بلد بودم که از پسش بر بیام....
به میز که نزدیک شدیم ...سارا چون پشتش به ما بود ،مارو نمیدید ولی تارا که متوجه ما شده بود گفت:
-به به ببین کی اینجاس آقا میلاد...
بعد خودش زودتر از بقیه بلند شد وباهاش سلام واحوال پرسی کرد...به این ترتیب پویا وپریا که پارسا بغلش بود باهاش سلام کردن...وقتی میخواست با سارا سلام کنه برعکس سارا که با هیجان واضطراب خاص خودش سلام کرد...میلی خیلی عادی بدون هیچ رفتار خاصی باهاش سلام کرد،به طوریکه من شک کردم که میلی سارارو دوست داشته باشه...
رفتم کنار سارا نشستم میدونستم داره خودشو نگه میداره تا یه وقت نزنه زیر گریه...دو تا دستشو گرفتم توی دستام میخواستم چیزی بگم که خودش آروم گفت:
romangram.com | @romangram_com