#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_128

-خوب به سلامتی با نامزد جدید تشریف اوردن...

خوب میتونستم ببینم که چطور با حرص این حرفارو میزنه...میخواستم حرفی بزنم که صدای سمیعی که با عشوه حرف میزد به گوشم خورد:

-دکتر مهرزاد شما با خانوم دکتر بهراد نسبتی دارین؟

نگام بهشون خورد ،همه ساکت شده بودن انگاری میخواستن یه چیز مهم رو کشف کنن...

بعد چند لحظه صدای جدی پرهام به گوشم خورد:

-چطور مگه خانم...؟

سمیعی با عشوه دستشو با یه حالت خاصی توی موهای رنگ شده ی شکلاتیش فرو برد و با طمئنینه گفت:

-آخه میدونید یه شایعاتی داخل بیمارستان هست که میگه شما پسر عمه ی دکتر بهرادین....

چشام گرد شده بود از این همه وقاحتش...ولی بدتر از اون صورتم بود که به حالت چندش جمع شده بود به خاطر طرز حرف زدن سمیعی....

پرهام نگاهی بهم انداخت...بعدش اومد طرفم ودستمو گرفت...با این حرکتش به عینه شاهد بودم که بیش تر همکارا چشاشون گرد شد....

پرهام-با اینکه لزومی نمیبینم که در مورد زندگی شخصیم توضیحی بدم ولی باید بگم درسته البته علاوه بر اینکه من پسر عمشونم بهتره بگم که همسرشون هم هستم...

تا اینو گفت یه دفه همه همکارایی که میشناختن هر کدوم یه جور عکس المل نشون دادن به هیچ کدوم نگاه نکردم جز سمیعی که حالا صورتش از عصبانیت سرخ شده بود...بعدش پرهام آروم زمزمه کرد:

-این خبر اگه یه فایده واسم داشته باشه اینه که حداقل از دست این سمیعی نچسب راحت شدم...بس که طناب میده....

نمیدونستم بخندم یا عصبی بشم....

بعضیا بهمون تبریک میگفتن...بعضی هم میگفتن که چه بیخبر....

نگاهم به میلی افتاد که داشت با خیال راحت میوه میخورد...

من-میلی من معذرت میخوام من....

میلی-نمیخواد بگی من خودم میدونستم.

با تعجب پرسیدم:

-از کجا میدونستی؟


romangram.com | @romangram_com