#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_125
شالمو طوری انداخته بودم ک صورتم معلوم نباشه...
***************
داخل آینه به خودم نگاهی انداختم وبر گشتم سمت بچه ها...
من-وای شماها که هنوز آماده نشدید.
تارا- این قدر قر نزن دیگه...
من-اصلا من رفتم ،شما هم هر موقع که خواستین بیاین.
سارا که آماده شده بود اومد پیشمو گفت:
-خوب منم آماده شدم بریم.
از ساختمون باید میرفتیم بیرون ...چون میخواستن عروسیشون مختلط باشه؛داخل باغ یکی از فامیلاشون جشنو گرفتن...با سارا رفتیم داخل باغ با چشم داخل باغو میگشتم تا میزی رو که بچه
ها نشستن پیدا کنم....
سارا-پری بیا میزشون اونجاس.
با سارا رفتیم سر میز ولی فقط پویا وپریا سر میز بودن...وقتی که نشستیم ...پویا با شوخی روبه من گفت:
-اوهو ببخشید شما کی هستین؟
من-پویا یه امروز شوخی نکن دیگه...
خنده ای کرد وگفت:
-پری خداییش اگه ترشی نخوری یه چیزی میشی ها...
میخواستم جواب بدم که صدای پرهامو شنیدم :
-پس شما وقتی اومدین ندیدین که مامان اینا کجا نشستن؟به زور پیداشون کردم.
وقتیکه نشست تازه چشمش به من افتاد...یه چند ثانیه خیره نگام کرد ولی بعدش جهت نگاهشو تغیییر دادو با پویا هم صحبت شد...هم تعجب کردم هم خندم گرفته بود...اخه این بشر چقد مغروره...
سارا دم گوشم گفت:
romangram.com | @romangram_com