#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_122
-خوب شام از بیرون سفارش میدیم...
پرهام-خوب چه اشکال داره تو درست کنی؟
با حرص بهش گفتم:
-یعنی تا نگم غذا درست کردن بلد نیستم باید گیر بدی دیگه...
پرهام ریلکس گفت:
-خوب بله باید برای انجام هرکاری دلیلی داشته باشیم...
با حرص از روبروش بلند شدم ورفتم طبقه بالا تا بچه هار از خواب زمستونی بیدار کنم....
داشتم میرفتم ،که دوباره صدام کرد...
من-دیگه چیه؟
پرهام-ببینم رها داخل عروسیش همکارای بیمارستانو دعوت کرده؟
من-آره چطور مگه؟
پرهام-خوب اینجوری میفهمن که ما؟
داشتم با خودم فکر میکردم که چه بهتر بزار همه بفهمن که من همسر پرهامم تا دیگه کسی به شوهرم نخ وطناب نده....برای همین گفتم:
-من مشکلی ندارم،بالاخره باید بفهمن دیگه...
پرهام چشاشو ریز کرد وگفت:
-تو که خودتو میکشتی تا این موضوعو نفهمن پس چطور شد؟
منم با بد جنسی تمام گفتم:
-خوب اینطوری بهتره داخل بیمارستان دیگه بهم پیشنهاد ازدواج یا دوستی نمیدن...
خوب میدونستم که پرهام به خاطر اینم که شده قبول میکنه....بعدش بدون توجه به صورت برافروختش بلند شدم تا برم بالا.........
همه پشت میز نشسته بودیم و داشتیم غذایی رو که سفارش داده بودیم میخوردیم که پویا گفت:
romangram.com | @romangram_com