#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_121

پرهام-پس بگو من اینهمه دارم زنگ میزنم همتون خواب تشریف دارین که درو باز نمیکنین؟

من-ااااپرهام ...درست صحبت کن ببینم چی میگی؟

پرهام-یعنی اینکه اگه زحمتی نیست بیا در وباز کن خسته شدم بس که زنگ زدم...

من-باشه الان میام...

پرهام-زود باش.

بعدش قطع کرد و بعدش صدای زنگ خونه بلند شد...همین جور یه بند دستش روی زنگ بود با خنده بلند شدم برم از اتاق بیرون که صدای سارارو شنیدم:

-کدوم خریه که نمیزاره بخوابیم؟

من-هوووووو مراقب حرف زدنت باش...

سارا-چه خر خرشانسیه که تو داری ازش طرفداری میکنی...

بدون توجه به حرفش رفتم ودرو باز کردم...

بعد دو سه دقیقه اومد داخل....

من-سلام

پرهام-سلام...کسی غیر از شما که خوابید نیست بیاد درو باز کنه؟

من-نمیدوم انگاری همه رفتن بیرون...

پرهام-آهان...

بعدش داخل سالن رفت وروی کاناپه نشست وگفت:

-پس با این وجود شام امشب با شما دختراس....

من-چیییییی؟

پرهام-مگه خبر نداری پدرجون وعمه سمیرا از اصفهان میخوان برگردن وواسه شامم اینجان احتمالا رفتن فرودگاه دنبالشون....

رفتم نشستم روی مبل روبروییش وگفتم:


romangram.com | @romangram_com