#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_120
قضیه طلاق سایه رو براش تعریف کردم وهمچنین حالت پرهامو وقتی که این خبرو شنید.
وقتی حرف زدنم تموم شد ؛دایی اومد کنارم ومنو در آغوش گرفت وگفت:
-ولی من مطمئنم که پرهام دیگه به سایه علاقه مند نیست
…………………
به همین راحتی این چند روز گذشت ...فردا عروسی رها بود؛این چند روزی که دایی اینا اومده بودن دیگه همش خونه ی پدر ومادرم پلاس بودم...حتی گاهی اوقات میشد که شباهم میومدم خونهمون وداخل اتاق سابقم وبا سارا وتارا میخوابیدیدم،البته از حق نگذریم بیشتر حرف میزدیم تا اینکه بخوایم بخوابیم...ظهر بود که واسه ناهار اومدم خونه پدرم اینا...پرهام که بیمارستان بود ومنم مثله همیشه پلاس بودم اینجا...بعد از ناهار به دلیل خستگی هر کس رفت داخل اتاقش تا استراحت کنه مثل همیشه داخل اتاق بودیم البته منو سارا تنها بودیم چون تارا رفته بود مسواک بزنه....کلا بچم خیلی بهداشتیه روزی سه وعده مسواک رو شاخشه...
سارا-پری من واسه فردا کلی استرس دارم.
من-مگه تو عروسی که استرس داشته باشی،رها باید استرس داشته باشه.
بالششو به طرفم پرت کرد وگفت:
-گم شو !منظورم اینه که فردا خوب میلادم داخل عروسیه دیگه؟
من-آره هستش...فردا کلی اتفاقات با مزه داخل عروسی رها میفته که باحال ترینشون همین دیدار تو میلیه...
سارا-تو هنوز این عادت میلی گفتنو ترک نکردی؟
من-نه تازه دلشم بخواد که اینجوری صداش کنم...
تارا-بسه دیگه چقد ونگ میزنید بخوابید دیگه...
شلیک خندمون به هوا رفت...
سارا گفت:
-مگه نوزادیم که ونگ بزنیم؟
تارا-گم بمیر ...حوصلتو ندارم بخوابید دیگه...
بچه ها که دراز کشیدن...منم سرجام خوابیدم وداشتم به این فکر میکردم که داخل این چند روز نزاشتم میلی بفهمه که سارا اومده ایران یا اینکه با بدجنسی تمام نزاشتم که سارا با میلی هرگونه ارتباطی داشته باشه...دوست داشتم داخل عروسی رها اولین دیدارشون باشه تا منم شاهد ماجرا باشم...خوب حس کنجکاویم گل کرده بود...اینقد فکر اجق وجق کردم که نفهمیدم کی خوابیدم.............
با صدای موبایلم که داشت خودکشی میکرد از خواب بیدار شدم...با غر غر بدون اینکه به صاحب اسم نگاه کنم ،جواب دادم:
-بله؟
romangram.com | @romangram_com