#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_119
پریا-دست تارا بود،فکر کنم بردش داخل اتاق.
همون موقع سارا وتاراکه بچه بغلش بود اومدن کنار من نشستن.
من-اینقدر این بچه ی سه چهار روزه رو اینور اونور نکنیدش.
تارا-خیلی خوب آخه خیلی نازه.
سارا-راست میگه پری موهاش شبیه تو هستش
من-خوب بچه هم فهمیده برای اینکه خوشکل بشه موهاش باید چه رنگی باشه.
پرهام-پریا آقاجون کجاس؟خیلی وقته بهش سر نزدم
پریا-آره یه مدت رفت اصفهان پیش عمه سمیرا
یه دفه صدای مامان اومد که میگفت:
بچه ها بیاین شام حاضره-
بعداز شام نشسته بودیم ...همه دور هم جمع بودن،که با اشاره ی دایی تیام متوجهش شدم...از جمع خارج شدیم ورفتیم داخل اتاقم.
من-جونم دایی جون کاری داشتی؟
تیام-مثله اینکه این مدت که ایران بودی کلی اتفاق افتاده که من بی خبرم...زود تند سریع همه رو واسم تعریف کن.
همه ی مسائل پیش اومده رو واسه دایی تعریف کردم ..مردد بودم که بهش بگم به پرهام علاقه مندشدم یا نه...که خودش زودتر گفت:
-پس با این حساب میتونم اینو برداشت کنم که تو به پرهام علاقه پیدا کردی؟
سرمو انداخت زیر وچیزی نگفتم.
تیام-حدس میزدم که این اتفاق بیفته
چند قطره اشک از چشام اومد پایین:
-چه فایده ای داره وقتی اون بهم علا قه ای نداره؟
تیام-از کجا میدونی؟
romangram.com | @romangram_com