#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_12
عمه-آخه اونا که نمیدونن.
آقاجون-نبینم دفه ی دیگه این کلمه روگفتی فهمیدی؟
من که دیگه گریم گرفته بود گفتم بله بعدشم رفتم تو اتاقم خوب آخه مگه من
چی گفته بودم...
تقریبا یه ساعت بعد از اتاقم اومدم بیرون...منم چه لوسم سریع گریم میگیره
داشتم فکرمیکردم که تو راهرو خوردم به کسی....
پویا-تو خود درگیری مزمن داری؟؟؟؟؟؟
من-وا بی ادب خودت داری.
پویا-آخه هی داشتی چین به صورتت میدادی وخوردی به من..بعدم هرچی صدات کردم جوابمو ندادی هرکی میدیدت فکر میکرد کری.
تاخواستم جوابشو بدم صدای زنگ اومد فکرکنم بابام اینا باشن مثل جت پرواز کردم پایین همین که بابامو دیدم پریدم بغلش بازار ماچ وبوسه راه گرفت.
بابا-بیا پایین دختر تفیم کردی.
منم نه گذاشتم نه برداشتم وبدون خجالت ازهمه گفتم:
-چیشششش خوب بابایی زودتر بگو ازون بوسا میخوای من شرمندم ازدست من کاری ساخته نیست ولی مامان هست.
مادرجون-خجالت بکش دخترجون.
من-وااا چرا خجالت بکشم خو زنشه.
همه خندیدیم ولی احساس کردم بابا وعمو شهرام غمگینن.
اون حرف آقاجونم جدی نگرفتم اما بعداز مدتها دریافتم که چه قدر خنگم.
………….
چهارروز ازاون شب گذشته این چندروز اصلا حالم خوب نیست...همش یاناراحتم
یاگریه میکنم هم من هم رها این چند روز لای کتابارو بازنکردیم...همین دوروز پیش داشتم میرفتم داخل آشپزخونه که صدای پدرمادرمو شنیدم وصدای گریه ی مادرمو که ازتو کتابخونه میومد.منم فوضول فالگوش ایستادم.
romangram.com | @romangram_com