#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_11
مامان-آخه هیچ کدوم تلفناشونو جواب نمیدن
آقاجون-خوب حتما کاری پیش اومده
من-منم همین الان با رها حرف زدم گفت بابای اونم هنوزبرنگشته
پرهام وپویاهم برگشتن وگفتن:
کارخونه هم نبودن.-
پریا گریش گرفت که پویا بدون توجه به ما رفت بغلش کردوبردش تو اتاقش...
من-حالاچی کارکنیم؟
آقاجون-هیچی دخترم صبرکن.
منم داشت گریم میگرفت که پرهام اومد دستمو گرفتوگفت:
گریه نکنی هاهنوز که اتفاقی نیوفتاده.-
من-آخه داداشی.
هنوزحرفم تموم نشده بود که آقاجون باعصبانیت ازجاش بلندشد وروبه من گفت:
-چی گفتیییییی؟
من-م...م...
آقاجون باداد گفت:
-گفتم چی گفتی؟
من-آخه من که چیزی نگفتم.
آقاجون-پرهام داداش تو نیست فهمیدی؟
منوپرهام که درحدالمپیک تعجب کرده بودیم بعدش مامانمو عمه کتی باترس رو به آقاجون گفتن:
مامان-آقاجون قلبتون
romangram.com | @romangram_com