#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_116

تیام-دیگه زیادی حرف زدی خدافظ

وگوشی رو قطع کرد.

پویا-دایی بود؟

من که نیشم باز بود گفتم:

اوهوم گفت تا سه روز دیگه ایرانن-

پویا-به سلامتی.

……………

تو یک چشم بهم زدن سه روز گذشت ...امروز روزی بود که دایی اینا میرسیدن ایران ،سراز پا نمیشناختم واقعا خوش حال بودم...دلم واسشون لک زده

بود...رها میگفت دایی اینارو هم برای عروسیش دعوت میکنه میگفت دوست داره داخل عروسیش هیپ هاپ برقصن وازونجایی که کارلا جون استاد

این رقصا بود دیگه غمی نداشت...من نمیدونم چرا اینقدر راه دور میره بیچاره خبر نداره که....بالاخره منم یه هنرایی دارم که هنوز روشون نکردم.

با پرهام رفتیم فرودگاه قراربود ما وپویا بریم دنبالشون وبعدش ازونطرف بریم خونه ی پدر مادرم....داخل سالن انتظار بودیم همین الان اعلام کردن که

پرواز استکهلم فرود اومده وما منتظر اونا بودیم؛

پویا-پری بیا ببین اونا نیستن

به جایی که اشاره کرد نگاه کردم.

من-چرا چرا خودشونن.

براشون دست تکون دادم واوناهم با خوشحالی جوابمو دادن...وقتی که بهمون نزدیک شدن اولین نفر من بودم که پریدم توی بغل دایی تیام.

من-سلام دایی جون ...خوش آمدید دلم واستون یه ذره شده بود

تیام-منم همینطور پری خانم.

از بغل دایی اومدم بیرون تازه متوجه کارلا جون وتارا شدم اونارو هم با خوشحالی بغل کردم....تارا رو هم که بغل کردم برگشتیم طرف بقیه که دیدم

پرهام داره با دایی سلام وخوش آمدگویی میکنه....یه دفه ای یه دستی زد تو پهلوم وقتی برگشتم تارا با شیطنت بهم گفت:


romangram.com | @romangram_com