#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_110

من-سلام داداشی...چه عجب یادی از ما کردی

پویا-خواهری فعلا وقت این حرفا نیست

داشت حرف میزد که صدایی شبیه به صدای پیجر بیمارستان شنیدم...

من-داداشی تو بیمارستانی؟

پویا-آره آره پریا دردش اومده اومدیم بیمارستان...زود بیاین بیمارستان خودتون...

من-باشه باشه الان میایم.

گوشی رو که قطع کردم پرهام با نگرانی گفت:

-چی شده؟

من-مثله اینکه پریا وضع حمل داره...زود باش بریم بیمارستان.

سوار ماشین شدیم وبه طرف بیمارستان حرکت کردیم ومن به این فکر میکردم که پریا زودتر داره وضع حمل میکنه...

تا وقتی که برسیم بیمارستان حرفی نزدیم...به بخش زنان زایمان که رسیدیم مامان ،عمه کتی ،عمووبابا روی صندلی های راهرو نشسته بودن ولی

پویا همین طور هی داخل راهرو رژه میرفت....رفتیم طرفشون با همه سلام کردیم.

من-کی بردنش اتاق عمل.

. عمه کتی-یه دو ساعتی میشه

پرهام-خوب پس یه نیم ساعت دیگه بیرون میاد.

یه نیم ساعتی گذشته بود ولی هنوز پریا رو بیرون نیورده بودن...

من-اهههه پویا میشه اینقدر رژه نری...سرگیجه گرفتم جای تو

مامان-عزیزم خوب درکش کن...نگرانه

همون موقع در اتاق عمل باز شد و پریا رو بیرون اوردن...همه مثله این جنگلیا بهش هجوم بردیم...بیچاره عرق کرده وبیهوش بود.

همه داشتن میرفتن دنبالش که من با دیدن دکترش ایستادم.


romangram.com | @romangram_com