#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_107
حتی از اعترافشم وحشت داشتم...چه برسه به واقعیتش..
اون شب من بودمو اشکای من وفرداهای پر از.......
***************
تازه خونه رسیده بودم...داشتم حاضر میشدم که برم بازار وبرای عروسی رها خرید کنم.
وقتی اومدم پرهام خونه بود...از دیشب باهاش حرفی نزده بودم نمیدونم یه جورایی به حال خودش گذاشتمش تا با خودش خلوت کنه.
اون حق داره تا با خودش فکر کنه تا تصمیمی برای آیندش بگیره...ولی هرگز دوست ندارم حالا که فهمیدم بهش یه حسی دارم.....اهههه
سوییچ رو برداشتم واز اتاق زدم بیرون پرهامو دیدم که روبروی تلویزیون روی کاناپه نشسته وتلویزیون تماشا میکنه.
من-سلام
نگاهی بهم انداخت وگفت:
-علیک سلام...کجا به سلامتی؟
من-دیروز که گفتم میخوام برم بازار خرید دارم
پرهام-متاسفم یادم رفته بود
من-اشکالی نداره خودم میرم
پرهام از سرجاش بلند شد واومد روبروم ایستاد وگفت:
-من برای این گفتم متاسفم چون قرارمون یادم رفته بود به خاطر این نگفتم که خودت تنهایی بری خیابون خانوم کوچولو.
بعدش رفت داخل اتاقش که حاضر بشه...اگه بگم تو دلم عروسی بود دروغ
نگفتم البته چه بهتر با ماشین اون میریم یه خورده هم ملت ببینن که ما
هم بله.
از اتاقش که اومد بیرون...میخواستم بگم تیپت تو حلقم ولی جلوی خودمو گرفتم...
یه شلوار کتان مشکی که یه کوچولو تنگ بود ویه پیراهن خاکستری تنگ که عضلاتشو به خوبی نمایان کرده بود ویه جفت کفش اسپرت
romangram.com | @romangram_com