#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_106

داشته باشه...هان هان هان؟

آرمان-خوبه والا زنگ زدم به تو که بیای پیشمون تا این دخترا بفهمن که ما هم بله...

رها-خوب من چشم اون دختری رو که بخواد تو رو بدزده در میارم ولی در مورد پرهام نمیتونم کاری بکنم چون خودش صاحب داره.

چشام گرد شد ازین همه پرروییه رها...پرهامم که داشت قهوه میخورد پرید داخل گلوش وبه سرفه افتاد...آرمان با خنده گفت:

-اینو خوب اومدی.

خلاصه اون شب یا کلکلای رهاوآرمان وتیکه هایی که بهمون میپروندن گذشت...خداییش بعضی اوقات ذوق مرگ میشدم....میخواستم که فردا برم برای

عروسی رها لباس بخرم که شبش به پیشنهاد پرهام قرار شد با هم بریم...دیگه چی ازین بهتر.

بعد از کافی شاپ منو پرهام اومدیم خونه مادرم اینا...بعد از شام بود که منو پریا وپویا وپرهام نشسته بودیم تو سالن نشیمن...مادرم وبابام هم به ما

پیوستن...

منو پریا و مامان داشتیم با هم صحبت میکردیم که یهو پریا گفت:

-راستی یادم رفت یه چیزی بگم.

اونقدر بلند گفت که توجه بقیه هم به ما جلب شد.

مامان-چی شده؟...چی رو یادت رفته بگی؟

پریا-امروز صبح که پیش مامان بودم گفت که انگاری سایه میخواد از شوهرش طلاق بگیره.

تا اینو گفت نفس تو سینم حبس شد.

پرهام-طلاق بگیره؟واسه چی؟

پریا-من چه میدونم ولی فکر کنم شوهرش دیگه نمیخوادش انگاری دوباره عاشق شده.

پرهام دیگه چیزی نگفت...وای وای وای آخه چرا الان باید این اتفاق بیفته؟؟؟الان که تازه فهمیدم پرهامو دوست دارم.

به پرهام نگاهی انداختم...میترسیدم که پرهام هنوز سایه رو دوست داشته باشه در این صورت.........نه نه من طاقت ندارم.

داخل راه بودیم داشتیم برمیگشتیم خونه پرهام به طرز عجیبی سکوت کرده بود و من داشتم به این فکر میکردم که پرهام هنوز.


romangram.com | @romangram_com