#ازدواج_با_احساسی_متفاوت_پارت_103
خوب خداروشکر یه خراش کوچیکه.-
بعدش رفت سمت جعبه ی کمک های اولیه ویه چسب زخم در اورد واومد روبروم زانو زد در همون حالت بهم گفت:
-نگفتی واسه چی حرکت کردی؟
من-خوب گوشیم زنگ خورد.
یه نگاهی بهم انداخت که تا ته قلبم همه ی وجودم سوراخ شد...
پرهام-خوب یعنی نمیتونستی چند لحظه صبر کنی تا برقا بیاد؟
منکه هنوز مات ومبهوت اون نگاهه بودم دیگه چیزی نگفتم اونم کارشو که انجام داد بلند شد ودستمو گرفت تا بایستم وقتی روبروش ایستادم
دستشو به حالت نوازش مانند کشید روی پیشونیم وبهم گفت:
-هروقت یه چیزی میگم به حرفم گوش کن
آب دهانم رو نا محسوس دادم پایین ولی نتونستم حرفی بزنم فقط سرمو به نشونه باشه تکون دادم...وقتی دید حرفشو قبول کردم لبخندی زد
وبعدش در یه حرکت غیر قابل منتظره یه بوسه ی یک ثانیه ای روی زخم پیشونیم زد وگفت:
آفرین دختر خوب-
وبعدش به طرف اتاقش رفت ومن همونطور مات سر جام موندم وداشتم به اون حسی که وقتی پیشونیم رو بوسید بهم دست داد فکر میکردم...وبا
خودم اعتراف کردم که من اون موجود مغرور مهربونو خیلی خیلی دوستش دارم.
رها-آره داشتم میگفتم...خالم اینا دیشب اومدن خونمون قراره تا دوهفته ی دیگه جشن عروسی رو بگیریم...دیگه منم دارم میرم قاطی مرغا.
لبخند تلخی تحویلش دادم وگفتم:
-بهت تبریک میگم عزیزم
رها-پاشو جمع کن بره باد بیاد واقعا این تویی که داری اینقدر با ادب با من حرف میزنی؟
من-ببین نمیزاری یه بار باهات مثله آدم صحبت کنم ها.
رها-خوب معلومه باید به زبون فرشته ها با من حرف بزنی.
romangram.com | @romangram_com