#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_84
همه چیزدستگیرم شد .پس بازم فرارکرده بود .اینباربه اسپانیا .
حرصم گرفته بودوازلجم زیرلب زمزمه کردم ترسو !
اکرم خانم که انگارصدام روخوب نشنیده بودبرگشت وگفت:
چیزی گفتید خانم جان؟
نه فقط یه قهوه بهم بده که مخم داره می ترکه .
قهوه روخوردم ولی حالم بهتر نشد . بلندشدم وازآشپزخونه بیرون رفتم .
دی ازراه رسیده بودوتمام درختاها ازبرف اول سال سفیدپوش شده بودند . دیگه حتی برای رفع بیکاری هم نمی شدبه باغ پناه ببرم .جلوی شومینه روی مبل نشسته بودم وشنلم رودورخودم پیچیده بودم .اینقدرازدرون احساس سرما می کردم که با هیچ آتیشی هم گرم نمی شدم .
تقریباً ده روزی ازرفتن کیان به اسپانیا می گذشت . هیچ خبری ازش نداشتم .نه تلفنی نه ایمیلی . هیچ . باحالت کلافه ای پاهام روتوشکمم دادم وافی کشیدم .
حالم ازخودم واین زندگی خالی به هم می خورد . هیچ دلخوشی نداشتم . اون ازکیان . لعنتی دوباره بایادآوریش زیردلم خالی شد .
تومغزم دنبال جواب می گشتم . چرا باوجودتمام کاراش نمی تونستم ازش متنفرباشم ؟ چرا یه جورایی دلم براش تنگ می شد؟ چرا بااینکه گویا همیشه نبود جای خالیشو توخونه احساس می کردم ؟ چراوقتی چشمام توچشاش قفل می شد قلبم سریعتر می زد ؟ چون جوابی برای سوالام پیدانکردم بی خیال شدم وتصمیم گرفتم به پری زنگ بزنم .
romangram.com | @romangram_com