#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_83
باورم نمی شد که اینجوری جوابموبده .اشک توی چشمام حلقه زد جوری که جلوم رونمی دیدم .به اتاقم برگشتم .مخم کارنمی کرد.چیزایی روکه شنیده بودم باورنداشتم .تنهاچیزی روکه انتظارنداشتم بشنوم همین جوابا یی بود که کیان تحویلم داد. تمام صبح به این فکر می کردم که چقدرازم ممنون میشه که کارروبراش آسونتر می کنم ومسئولیت این طلاق روبه گردن می گیرم .ولی نه کیان می خواست ازم انتقام بگیره . باورم نمی شد که به خاطر ازدواج اجباریمون بخواد منو زجر بده . اشکام بی محابا پایین می اومدوصورتم روخیس کرده بود .صدای هق هقم تواتاق می پیچید وخودنامردشم هم صدامو می شنید .امااین بشراحساس نداشت . اصلاً آدم نبود . انگاردلش ازسنگ بود . دادزدم بی رحم .سنگ دل .
اماهیچ اتفاقی نیفتادوخبری ازش نبود . دلم می خواست دق دلمی روسرش خالی کنم . ولی مثل ترسوهاازتواتاقش بیرون نیومد .
دوباره فریادزدم :
ترسو. بزدل واینقدرهق هق کردم تا نمی دونم کی خوابم برد.
صبح که به آشپزخونه رفتم اکرم خانم بادیدنم گفت:
واخانم جان چی شده چراچشماتون اینقدرپف کرده؟
درجوابش باکلافگی گفتم :
چیزی نیست اکرم خانم .دیشب بد خوابیدم .
ای بمیرم براتون خانم جان طبیعیه اول ازدواج دوری ازهمسراونم به مدت دوماه خیلی سخته !
وا...این چی می گفت .کدوم دوری.جوری که به چیزی شک نکنه گفتم:
آقا صبح به شما هم خبردادند؟
آره خانم جان گفت که امشب پروازداره ومیره اسپانیا .
romangram.com | @romangram_com