#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_81
چیزی شده .کاری داشتید؟
دست وپام روگم کردم . برای یک لحظه تمام جملاتی روکه ازقبل آماده کرده بودم ازیاد بردم .انگارمغزم یکباره خالی شد.
نگاهی به سرتاپام انداخت که همون لحظه ذوب شدم وگفت:
مشکلی پیش اومده تاراخانم؟
نه یعنی چرا می خواستم راجع به یه موضوع مهم باهاتون صحبت کنم .
اهومی گفت وبادست صندلی روازکنارتخت جلوکشیدوتعارف کرد که بشینم وخودش هم لبه تخت نشست .
آروم روی صندلی جابجا شدم وگفتم:
ببینید آقاکیان می دونم که تواین چند وقت خیلی شماروزحمت دادم وزندگیتون روبه هم ریختم .اما می خواستم بدونیدکه شما مجبورنیستید این وضع روتحمل کنید . یعنی چه جوری بگم من دیگه دلیلی برا ی این ازدواج نمی بینم .پس اگه موافقید ...
به اینجاکه رسیدم بغضم روفرودادم وگفتم:
فردابریم محضرهمه چیزروتموم کنیم .
ساکت شدم ومنتظرجواب نشستم امادیدم که باکمال خونسردی گفت :
حرفای مهمتون همین بود ؟!
romangram.com | @romangram_com