#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_80


امامن کجای زندگی کیان بودم .نه زنش بودم ونه حتی دوست دخترش . بااین فکر تمام بدنم یخ کرد . انگارازخواب سنگینی بیدارشده باشم به خودم نهیب زدم من توزندگی این مردچیکار می کنم . هیچ دلیل موجهی برای ادمه ی این زندگی مسخره نمی دیدم . امانمی دونم چرادلم نمی خواست به این موضوع فکر کنم .

تانزدیکای صبح باخودم کلنجاررفتم ودرنهایت تصمیم گرفتم که همه چیز روتموم کنم . باخودم گفتم:

درستش همینه .صبح که شد می رم باهاش صحبت می کنم واگه اون نمی تونه بگه . خودم همه چیزروتموم می کنم .

بااطمینان به درست بودن این فکر خوابم برد .

صبح به علت اینکه دیشب دیرخوابیده بودم خیلی دیرازخواب بلندشدم .تقریباً نزدیکای ظهر بود .

کیان طبق معمول صبح زود رفته بود وبایدتاشب صبر می کردم تابتونم باهاش صحبت کنم .

کل بعدازظهرتاغروب روکلافه بودم وتوی اتاقم نشسته بودم وبه چیزایی که قراربود بهش بگم فکر می کردم .وجملاتم روپس وپیش می کردم .

باصدای ماشینش که جلوی ساختمون متوقف شد .تپیدن قلبم هم شدت بیشتری گرفت . نمی دونم چرااسترس داشتم .

چندلحظه ای گذشت که شنیدم قفل توی دراتاق خواب بغلی چرخید .باعلم به اینکه الان توی اتاق خوابه باپشت دست ضربه ای به دروسط زدم .

بابفرمایید گفتنش واردشدم وسلام دادم.

جواب سلامم روداد. نگاهی به صورتش انداختم .به نظرآروم می اومد وازعصبانیت دیشب توی چهره اش خبری نبود .وقتی دید ساکتم گفت:


romangram.com | @romangram_com