#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_79

شما می دونستید که خیلی آدم بی منطقی هستید؟

نه لازم بودازشمابشنوم.

کل کل کردن باهاش فایده نداشت . توی دادگاه کیان من همیشه متهم بودم .پس ساکت شدم وبه فکرفرورفتم .خدایا چقدرتواین لحظه ازش متنفربودم . ازش بدم می اومد.

دلم می خواست دادبزنم دمدمی مزاج ! روانی ! اما زبونم توی دهنم قفل شده بود وتکون نمی خورد.

به خونه رسیدیم سریع پیاده شدم وبه اتاقم پناه بردم .

پتورودورخودم پیچیدم وسرم روتوبالشم فروکردم تاصدای هق هقم به اتاق بغلی نرسه .

آخه چرااین اینجوریه ؟ چراتافکر می کنم همه چیزداره خوب پیش میره یهویی همه چیزبه هم می ریزه ؟چراهمش می خوادبه من تهمت بزنه ؟ چرابهم اعتمادنداره ؟ مگه ازمن چه خطایی سرزده که اینجوری قضاوتم می کنه ؟

افکارمتفاوتی همینجوربی وقفه ازمغزم می گذشت ؟ سوالاتی که هرچه تلاش می کردم جوابی براشون پیدانمی کردم.

اما بعدباخودم گفتم :

می دونم چرااین بازی هارودرمیاره .می خوادازدست من خلاص بشه .! آره بایدهمین باشه . الکی گیر می ده . اذیتم می کنه تاخودم بگم می خوام برم .

باهجوم این فکر به مغزم نمی دونم چراقلبم دوباره تیرکشید . پس نمی خواد دیگه به این بازی ادامه بده . خوب حق هم داره .

حق روبهش می دادم کیان بیست وهشت سالش بود ونیازبه زن داشت . کلمه ی زن روچندبار توی ذهنم مرورکردم .

romangram.com | @romangram_com