#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_8


من که اینقدردلم برادختریکی یه دونم تنگ میشه نمیدونم چه جوری می خواستم شوهر... امابقیه حرفشو خورد. وقتی به مامان نگاه کردم دیدم که داره به بابا چشم غره میره .

سوارماشین شدیم وازبیمارستان زدیم بیرون برگشتم وبه بیمارستانی که عزیزموتوش ازدست داده بودم نگاه کردم . دوباره دلم گرفت و چشمام نمناک شد.

الان چندروزی میگذره که تواتاقم خودمو حبس کردم . یعنی دارم استراحت میکنم . حس می کنم هیچ وقت نمیتونم گذشته هاروفراموش کنم . هنوزمرگ بهمن روباورنکردم . حتی نخواستم برم سرمزارش . به خانم وآقای زمانی هم روی خوش نشون ندادم . چون همه میخوان قبول کنم که بهمن مرده . اما من نمیتونم . اصلاًنمی خوام باورکنم .

باصدای هق هق گریم مامان اومدتواتاق وگفت :

دخترم نکن . توروبه خدااینقدر خودتواذیت نکن . یه کم به فکر من وبابات هم باش . نمیگی خدای نکرده یه وقت اتفاقی برای بابات بیفته . میدونی چقدردوست داره . نمیتونه زجرکشیدنتو ببینه . میدونم سخته . ولی خدابهت تحمل میده . ازاون کمک بخوا ه دخترم . ازخداکمک بخواه.

پرده ای ازاشک جلوی چشمام رو گرفته بود ومامان رودرهاله ای ازمه می دیدم . بغض خفه کننده ای توگلوم جاخوش کرده بود وباهیچ اشکی یه ذره هم ازجاش تکون نمی خورد.

مامان کنارم روی تخت نشست وگفت :

گریه کن دخترم بزار اشکات بریزه شایددلت آروم بگیره .

بعدازاینکه کلی خودم ومامان گریه کردیم . آروم شدم .

مامان بلندشدورفت وبعدبایه لیوان شربت برگشت وبامهربونی شربتو به خوردم دادوگفت :

تاراجون نمی دونم الان وقتش یانه اما ... مکث کرد .می دونستم میخواد راجع به چی صحبت کنه . تمام بدنم داغ کرد .


romangram.com | @romangram_com