#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_9

مامان ادامه دادمیدونم حالت زیادمساعدنیست ،اما ...من ومنی کردوگفت :

این بچه ،چه جوری بگم می شه توضیح بدی ؟

درحالی که داغ کرده بودم وحس می کردم لپام داره گرمی گیره باخجالت سرم روپایین انداختم وسکوت کردم .

که مامان دوباره گفت :

آخه چه طوری ؟

نفسمو به سختی بیرون دادم .توضیح دادنش برام مشکل بود . اما مامان منتظربود به هرجون کندنی بود گفتم :

این اواخر بهمن بهم گیرمی دادکه باهم باشیم ولی من قبول نمی کردم تااینکه سه هفته قبل ازتصادفش دوباره بهم پیشنهادداد .بعدنگاهی به مامان کردمو گفتم اون شبی روکه بعدازخرید شب خونشون موندم رویادته مامان باتکان دادن سرتائید کرد.ومن ادامه دادم اون شب دوباره خواستشو مطرح کرد ولی من دوباره مخالفت کردم .اما این باربهمن درجوابم گفت که چون ما چهارهفته ی دیگه بیشتر به عروسیمون نمونده اشکال نداره وهیچ اتفاقی نمیفته واونقدراصرار کرد که منم به ا جبارقبول کردم . دلم نیومد دلشو بشکونم . آخه چندهفته دیگه عروسیمون بودو به اینجا که رسیدم دوباره گریه ام گرفت ومابین هق هق گفتم :

من چی میدونستم اینجوری میشه !

مامان سرش روبادودستش گرفته بود.بعدیهوازجاش بلندشد .آهی کشید وگفت که باید بابابا دراین مورد صحبت کنه ودراین مورد تصمیم بگیرن وبعدنتیجه روبه من میگه وبعدبلندشدوسریع ازاتاق بیرون رفت.

انگارتازه متوجه بچه شده بودم آروم دستمو روی شکمم کشیدم .خدایا این بچه بهمنه .این تنهایادگاراونه .

باید نگهش دارم. بعدبادرماندگی ازخودم پرسیدم :

ولی چطوری؟ آبرمون جلودرو همسایه میره . چی باید بهشون بگیم.

romangram.com | @romangram_com