#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_7

مادر باچشمهای گرد شده نگاهی به من انداخت .

من هم که دست کمی ازاون نداشتم باحالت استیصال نگاهی بهش کردم وگفتم:

من نمی فهمم .من

مادرمیون حرفم اومدوگفت :

فعلاً نمی خواد چیزی روتوضیح بدی تواستراحت کن بعداً راجع به این موضوع صحبت می کنیم

باضربه ای که به درخوردهردوساکت شدیم .دربازشدوبابا بایه دست گل بزرگ وقشنگ واردشد . قبل ازاینکه بابا صدامون روبشنوه مامان آروم زیرگوشم نجواکردکه فعلاً راجع به این موضوع باهیچ کس حرفی نزنم .

بابا بادیدن ماخنده ای تصنعی کردوگفت :

مامان ودخترچشم منو دوردیدن چی بهم میگن .

وبعدازسلام واحوال پرسی تمام صورتم روغرق بوسه کرد.

به زور به روی بابا لبخندزدم توهمین چندساعته چقدربهم ریخته شده بودچهرش غمگین بود و چینهای دورچشمش عمیق تر به نظرمی رسیدوغم عمیقی توی چشمای لاجوردیش نشسته بود وقامتش کمی خمیده به نظرمی رسید .درحال بررسی بابا بودم که باخوشروی گفت :

پاشودخترم تواین یه روزی که اینجایی خونمون هیچ صفایی نداره . تمام کاراروانجام دادم ازبیمارستان مرخصی می تونیم بریم خونه .

مامان کمکم کرد تامانتوم روبپوشم وبعدازمرتب کردن سرووضعم بابا هم به کمکش اومد وزیربازوم روگرفت داشتیم ازاتاق بیرون می رفتیم که بابا گفت:

romangram.com | @romangram_com