#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_6
دخترم اینکارا رونکن . اینقدر آتیش به قلب منو بابات نزن . اگه بدونی توی این یه روز چی کشیدیم .
پس من یه روزه که توبیمارستانم ! دوباره بغضم ترکید:
مامان بهمنمو چیکارکردین ؟ نبودم بردین زیرخاکش کردین .فکرکردین نبینمش آروم میشم . مامان می خوام بمیرم . کاش منم باهاش بودم . کاش منم میمردم .دادزدم .خدایا ا ین چه سرنوشتیه که من دارم .
صدای مامان روشنیدم که ازپرستار می خواست یه کاری برام بکنه تاآروم بشم .
پرستار نگاه مهربونی به من کردو گفت :
تاراخانم می دونم که خیلی سخته اما اگه به فکرخودت نیستی حداقل به فکر بچت باش . اونکه گناهی نکرده . این رفتاررواونم تاثیر بد میزاره . مانمیتونیم هیچ دارویی بهت بدیم چون برابچت ضررداره . پس سعی کن آروم باشی عزیزم .میفهمی چی میگم؟
نه من نمی فهمیدم که اون پرستار چی می گه حامله ! بچه ! کی ؟!
هنوز گیج بودم که مامان ازپرستارپرسید :
ببخشید خانم پرستارشماگفتید دخترم حامله است ؟
خانم پرستار باخنده ی ملیحی گفت :
- آره مادر دخترتون یه ماهه حامله است .پس بیشترمواظبش باشید.وباگفتن ا ین جمله ازاتاق بیرون رفت.
romangram.com | @romangram_com