#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_5
بااین جمله دکتر دنیاروسرم خراب شد . یهوسرم گیج رفت ونقش برزمین شدم . تمام اطراف روسیاه می دیدم . صدای جیغ وگریه مامان وخانم زمانی توی گوشم می پیچید وصحبتهای نامفهوم بابا. دیگه چیزی یادم نیست .
چشمامو بازکردم وآه بلندی کشیدم ودوباره اشک بی اختیارازگوشه ی چشمام سرازیر شد . نه همه اینهاواقعیت داشت . هیچ کدوم خیالی نبود. خواب نبود واقعیت گزنده وتلخ ،واقعیت محض بود.
باصدایی به خودم اومدم .
مامان بالای سرم بود وباخوشحالی به پرستارگفت :
فکرکنم به هوش اومده .
نگاه گنگی به مامان کردم وباصدایی که ازته چاه می ا ومد گفتم :
مامان بگوکه حقیقت نداره وهمش خواب بوده . بگوکه همش یه کابوس وحشتناکه وزدم زیرگریه
مامان آروم دستاموتوی دستاش گرفت وگفت:
مامان اینقدرخودتو اذیت نکن . همش حکمت خداست باید صبورباشی وتحمل کنی دخترم .
دادزدم :
نمی خوام نمی خوام . هیچ چیزی روتحمل نمیکنم. من بهمنمو میخوام .
مامام باگریه گفت :
romangram.com | @romangram_com