#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_4
آقای زمانی بامهربونی مراازروی زمین بلندکردوروی صندلی کنارخودش نشوند ودرحالی که سرمونوازش می کردگفت:
نگران نباش دخترم .امیدت به خداباشه بهمن قویه . حتماً حالش خوب میشه .
باحرفاش کمی آروم شدم وشروع کردم تودلم دعاکردن وباخداحرف زدن .
خدایا قسمت میدم به بزرگیت بهمنو ازم نگیر . خدایا کمکش کن .خدایا کمکش کن.
الان یک ساعتی بود که منتظربودیم وبااحتساب زمانهای قبلی که آقای زمانی می گفت دوساعت بوده روی هم سه ساعتی می شد که بهمن تواتاق عمل بود ومن هیچ خبری ازش نداشتم .تمام چیزی که می دونستم این بود که بهمن صبح که می خواسته بیادخونه ی ماتابریم بقیه ی خریدای عروسیمونو کنیم تو بزرگ راه تصادف کرده بود وباجراحات زیاد آوردنش بیمارستان .
به دوروبرم که نگاه کردم دیدم که مامان وخانم زمانی تسبیح به دست درحال دعاخوندن هستند . پدروآقای زمانی هم روی صندلی به ظاهرآروم وخونسردنشسته بودند.
چشم ازاطرافم گرفتم ودوباره توخودم فرورفتم وشروع کردم بی وقفه دعاکردن درهمین حس وحال بودم که ناگهان دراتاق عمل بازشد همگی بی اختیار به سمت دکتر دویدیم جوری که دکتر بیچاره یه قدم به عقب برگشت .
پدرشوهرم بانگرانی پرسید:
چی شددکتر ؟
دکترمکث کوتاهی کرد که برای من گویی قرن هاطول کشید تابالاخره لب بازکردودرحالی که حالت متاثری به خودش گرفته بودگفت :
متاسفم آقای زمانی ماهرکاری که تونستیم انجام دادیم .واقعاً متاسفم خدابهتون صبربده .
romangram.com | @romangram_com