#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_3

ببین چی شد.حالا چه خاکی توسرم کنم.

درحالی که هنوزتوشوک حرف مامان بودم بی اختیاربلندشدم وبه طرف اتاقم دویدم . صدای مامان روشنیدم که گفت:

چیکارداری میکنی تارا؟

درحال بالا رفتن ومیون گریه گفتم:

میرم آماده شم منم باهاتون میام بیمارستان.

تابه بیمارستان برسیم دست چپم کامل فلج شده بود . توراه باسوالاتم مامان وباباروکلافه کرده بودم .وبرای صدمین باربابادرجواب سوالم که بهمن چطوره ؟ چیزیش شده؟ باحالت کلافه ای گفت :

دخترم ماهم درست نمیدونیم آقای زمانی گفت به شرکت زنگ زدن گفتن پسرتون تصادف کرده بردنش بیمارستان امانگفتن جراحاتش چقدره.

این جواباقانعم نمیکرد. احساس میکردم قرار اتفاق بدی بیفته . حس میکردم چیزی روازم مخفی میکنن .

بالاخره به هرجون کندنی بود به بیمارستان رسیدیم . بادلشوره ونگرانی واردبیمارستان شدیم وبه آدرسی که پرستارداده بود رفتیم .

وقتی به دراتاق عمل رسیدیم پدرشوهرومادرشوهرم روی صندلی روبروی اتاق عمل نشسته بودند .

بادوخودم رابه اقای زمانی رسوندم بانگاه کردن به چهره نگرانش توی دلم خالی شد.

نشستم جلوی پاش وبه زانواش چنگ زدم وگریه کنان حال بهمن روپرسیدم .

romangram.com | @romangram_com