#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_2
من که واقعاً گیج شده بودم دستمو روشونش گذاشتم وگفتم:
مامان توروخدابگیدچی شده ؟ کسی چیزیش شده ؟
وبعدشروع کردم به آوردن اسمای فامیل درجه یک . مامان جون چیزیش شده ؟ نه باباجونه . ولی مامان چیزی نمی گفت وهمش گریه می کرد.
درهمین حین بابا ازطبقه ی بالا به جمع مااضافه شدو گفت خانم عجله کن باید بریم . نگاهم روازمامان گرفتم وباغیض گفتم :
بالاخره یکی به مامیگه تواین خونه چه خبره یااینکه ماآدم به حساب نمیایم.
مامان مرددبه بابا نگاه کردوبابا باتاسف سری تکون دادوگفت :
بهش بگوخانم ، این چیزی نیست که بشه ازش پنهون کرد.
بااین گفته بابا یه جورایی زیردلم خالی شد . لرزشی توپشتم افتادوبازوهای مامان روچنگ زدم . وبانگاه ملتمسانه بهش نگاه کردم . مامان سرموتوآغوشش گرفت وباهق هق گفت :
مامان چه جوری بگم ... وبعدازکمی مکث که برای من یه ساعت طول کشیدگفت:
بهمن تصادف کرده .
منوبگو باشنیدن این حرف انگاردنیاروسرم خراب شد. پاهام سست شدو روی کف اتاق ولو شدم. مامان نگاهی به باباکردو گفت:
romangram.com | @romangram_com