#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_1
همه چیز برام نامفهوم بود . درست نمیدونستم کجاهستم . چشمام رو به زور بازکردم که نورزننده ی مهتابی مجبورم کردکه دوباره اونارو ببندم. بالاخره به هرزحمتی بود چشام روبازکردم وبه اطرافم نگاهی انداختم . خدایا من کجام !
خوب که نگاه کردم وبه مغزم فشارآوردم متوجه شدم که بایدتوبیمارستان باشم . بایادآوری بیمارستان تمام اتفاقات روبه یاد آوردم . بغض خفه کننده ای توی گلوم نشست وبی اختیاراشک ازگوشه چشمام سرازیرشد.
همه چیزبرام واضح وروشن شد. دراون لحظه بایادآوری اتفاقات آرزو می کردم که ای کاش تاابد می خوابیدم وبیدار نمی شدم.
چشمام رو روی هم گذاشتم وسعی کردم فکرکنم همه اون اتفاقات یه خواب وخیال بیشتر نبوده ! اما بابستن چشمام تمام صحنه های گذشته توی مغزم جون گرفت .
صبح روز پنجشنبه بود. باخوشحالی ازخواب بیدارشدم وبعدازشستن دست وصورتم جلوی آیینه ایستادم .نگاهی توی آیینه به خودم انداختم وبعدازمرتب کردن موهام ازاتاق خوابم خارج شدم . اما هنوز چندپله ازطبقه ی دوم پائین نیومده بودم که صدای سروصداورفت وآمدغیرمعمولی روتوطبقه پایین شنیدم .خوب که گوش دادم صدای مضطرب مامان روشنیدم که به مریم خانم می گفت که چیزی به تارانگو تامابرگردیم .
بانگرانی پله هارودوتایکی پایین اومدم ودرهمون حال مامان روصدا زدم وگفتم: مامان چی رونمی خواید به من بگید .
مامان بانگرانی نگاهی به من انداخت ودرحالی که سعی می کرد خودش راریلکس نشون بده که اصلاً هم تواین کارموفق نبود گفت:
چیزخیلی مهمی نیست ، توبروصبحونتوبخورمن وبابا تایه جایی میریم وبرمیگردیم !
با حالت پرسشگری نگاش کردم وگفتم:
مامان ، من بچه نیستم که سرموگول بمالی حالا بگوواقعاً چی شده؟
مامان انگاردیگه تاب نیاورد که خودش روبه من رسوند ومنو محکم توبغلش گرفت وشروع به گریه کرد.
romangram.com | @romangram_com