#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_73
روم روازش برگردوندم وبه پنجره زل زدم . آروم تاکنارتخت خواب اومدوگفت:
توکه حوصلت سررفته خوب یه زنگ میزدی تا بیام ببرمت بیرون .
چه لحنش مهربون شده بود. ! پوزخندی زدم وباخودم گفتم :
زنگ بزنم که بیای باهام دعواکنی حالموبگیری ؟ بابانخواستیم .همون بزار تاازتنهایی دق مرگ بشم .
دوباره صداش توگوشم پیچید :
پاشو آماده شو می خوام ببرمت یه جایی .
باتعجب نگاهی بهش کردم .کیان واین حرفا ! نه بابا این امشب یه چیزیش می شه !
باغیض گفتم :
من حوصله ی بیرون رفتن روندارم .خسته ام می خوام بخوابم .
نیای ضررکردیا!
این وگفت واینطورنشون دادکه می خوادبره . نمی دونم چی شدکه یهونظرم عوض شدوگفتم باشه صبرکن تا آماده بشم .
چندلحظه ای نگاش کردم که اونم نگام کردوگفت:
romangram.com | @romangram_com