#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_74


پس چرا حاضرنمی شی ؟

پوزخندی زدم وگفتم :

اگه شما لطف کنید تشریف ببرید.

انگارشرمنده شده بود ببخشیدی گفت وازاتاق بیرون رفت .

سریع لباسم روتعویض کردم و توی آیینه نگاهی به خودم انداختم . صورتم هنوزآریش داشت پس نیازی به تجدید نبود پس ازاتاق زدم بیرون .

کیان پایین پله ها انتظارم رومی کشید.سوارماشین شدیم وکیان استارت کردوماشین به راه افتاد.

نگاهی به نیمرخ کیان کردم . موهای مشکیش به صورت یه ورروی پیشونیش ریخته بود . چشم وابروی مشکیش بارنگ موهاش هارمونی عجیبی داشت . پوست برنزش هم خوشگلیشو تکمیل می کرد .باخودم گفتم این بشراگه این اخلاق گندونداشت .ازخوشگلی چیزی کم نداشت . وا.. دارم شعر می گم !شاعربودیم وخودمون خبرنداشتیم ! لبخندی گوشه ی لبم نشست .

برا خودت جوک تعریف می کنی ؟

بااین سوال کیان به خودم اومدم ونگاهم روکه گویابرای چنددقیقه ای بود روش ثابت بود ازچهره اش گرفتم ودرحالی که خودم روکمی جمع وجورمی کردم خودم روبه کوچه ی علی چپ زدم وگفتم :

چیزی پرسیدید؟

تبسمی کردوگفت:


romangram.com | @romangram_com