#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_71

نزدیکای ساعت هشت شب بود که ازآرایشگاه بیرون زدم . دیرم شده بود .اماشونه هام رابالا انداختم وگفتم :

کسی که توخونه منتظرمن نیست که دیروزودم براش مهم باشه .

بااین فکر استرس روازخودم دورکردم وبه طرف خونه روندم.

نزدیکای یه ربع به نه بود که رسیدم خونه باریموت درباغ روباز کردم ووارد شدم . ماشین رو کنارحوضچه پارک کردم ووارد ساختمون شدم .

درحالی که آهنگی رویواش زیرلب زمزمه می کردم باحالت سرخوشی قصدبالا رفتن ازپله هاروداشتم که باصدایی که ازتوی پذیرایی شنیدم متوقف شدم:

کجابودی تا این وقت شب؟

باورم نمی شد کیان برگشته بود! نمی دونستم که ازکی تا حالا منتظرم بوده پس باحالت نگرانی به پذیرایی نزدیک شدم صداش ازتوی مبلی که پشت به راه پله بود می اومد .آرنجاش ازدوطرف مبل بیرون زده بود ولی صورتش رونمی تونستم ببینم.

درحالی که به مبل نزدیک می شدم گفتم:

آرایشگاه

باگفتن اینکه نمی تونستی زودتر بری که به شب نخوری یهو یی بلندشدوبه طرفم چرخید.

برای یک لحظه چشمم توی چشمهای سیاهش گره خورد . فوری چشام روپایین انداختم وآروم گفتم:

زودرفتم ولی خوب کارم طول کشید.

romangram.com | @romangram_com