#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_65
توی رختخواب غلتی زدم وباخودم گفتم یعنی کیان الان کجاست . احساس می کرد م به بودنش توخونه عادت کردم . درنبودش تحمل خونه برام مشکل تر بود هرچندکه بابودنش هم زیاد همدیگه رونمی دیدیم . اماهمین که می دونستم اینجاست برام مایه ی آرامش بود .!
دوباره ازخودم پرسیدم شبایی که نیست کجامی ره؟ ودرجواب خودم گفتم :
حتماً میره خونه ی مامانش !
بعدسریع این جواب وردکردم وگفتم :
نه من خودم چندین بار درنبودش زنگ زدم وبامرضیه خانم طوری که شک نکنه صحبت کردم وفهمیدم که وقتی که خونه نمیاد اونجا نمی ره . باحالت کلافه ای باخودم زمزمه کردم پس کجا؟
بافکری که برای یک آن تومخم جرقه زدمثل برق گرفته ها بلندشدم وصاف تورختخوابم نشستم . نکنه ! نه نه این غیرممکنه . کیان اینجورآدمی نیست . اما دوباره به خودم پوزخندی زدم وگفتم :
- نه خوب کیان پیغمبره ماخبرنداشتیم ! خوب اونم یه آدمه ! تازه اونم ازنوع مذکرش !
و درحالی که به گریه افتاده بودم گفتم :
خدایا یعنی ممکنه بایکی دیگه باشه ؟
بااین فکر برای یک لحظه نفرت عمیقی توی وجودم ریخته شد وتمام بدنم یخ کرد
برای اینکه ازاین فکر بیرون بیام ازروی تختخواب بلندشدم اما دیدم پاهام تاب تحمل بالاتنه ام رونداره .انگار سرم روتنه ام وتنه ام روپاهام سنگینی می کرد. تصمیم گرفتم یه دوش آب گرم بگیرم شاید حالم بهتره بشه !
بااین فکر حوله ام روبرداشتم وبه حمام رفتم . آبان بود وهوارفته رفته داشت سرد می شد وحموم آب گرم خیلی می چسبید . !
romangram.com | @romangram_com