#اعتراف_در_دقیقه_نود__پارت_64


تاکیدمی کنم شما هیچ گناهی دراین مورد ندارید واونکه باید سرزنش بشه من هستم نه شما.

وارداتاقم شدم ودرروازپشتم قفل کردم .نمی خواستم بادیدن چهر ه ی ناراحتش دوباره عذاب وجدان بگیرم . به خودم وبختم زیرلب لعنت فرستادم .

دوباره صدای گریه ام بلندشد. نمی دونم ازکی تاحالا اینقدردل نازک شده بودم که باهرچیزی عین بچه هامی زدم زیرگریه . میون گریه هام صدای کیان روشنیدم که گفت :

تاراخانم درروبازکنید .

ولی محل نذاشتم که دوباره باصدای ملتمسانه ای گفت :

خواهش می کنم . خواهش می کنم تاراخانم دررو بازکنید .

اماازجام تکون هم نخوردم ازلحن رسمیش دلم شکست .

چنددقیقه ای بودکه ازصدای درزدن والتماسش خبری نبود. آروم کلیدروتوی درچرخوندم وبیرون اومدم . آروم آروم پله هاروپایین اومدم .اماتوی سالن هم کسی نبود باشنیدن صدای گیتاربه سمت درورودی ساختمون رفتم زیرنورمهتاب کیان رودیدم که لب حوضچه وسط محوطه نشسته ودرحال گیتارزدن بود.چنددقیقه ای ایستادم ونگاش کردم .اصلاً متوجه اطرافش نبود .دلم نیومد ازتوحس وحالش بکشمش بیرون این بود که همون جور که آروم اومده بودم پاورچین پاورچین به اتاقم برگشتم .





بیست روزی می شدکه دوباره کیان غیبش زده بود وشبها به خونه نمی اومد . تنهایی بدجوری حس وحالم روگرفته بود. تمام بدنم بی حس بود وازبس به زور خودم روبه خواب زده بودم تمام استخونهام درد می کرد .


romangram.com | @romangram_com